بن که در یک جامعه کوچک بزرگ شد، با احساس تنهایی دست و پنجه نرم کرد – او احساس می کرد تنها کسی است که متفاوت است. او یک بچه محتاط بود که ترجیح می داد به جای شرکت در سرگرمی، عقب بنشیند و دیگران را تماشا کند. در هشت سالگی، بن و خانواده اش با بسیاری از بچه های دیگر که دارای تفاوت های جمجمه-صورتی بودند ملاقات نکرده بودند.

وقتی بن در مورد کمپ کوری یاد گرفت، همه چیز تغییر کرد.

در کمپ کوری، بن با بچه های دیگر ارتباط برقرار می کند و دوستی های جدیدی ایجاد می کند. دوستان اردویش فهمیدن. آنها همه چیز را در مورد جراحی ها، برخورد با افرادی که به آنها خیره می شوند و احساسات ناشی از بزرگ شدن با یک وضعیت پزشکی پیچیده می دانند. بن به یاد می آورد، «قبل از اینکه به کمپ بیایم، هرگز کسی را ندیده بودم که بتواند واقعاً بفهمد که در حال گذر از چه چیزی هستم. به اشتراک گذاشتن داستان ها و صحبت کردن با دیگران در کمپ کوری واقعاً به من احساس می کند که در خانه هستم."

هنگامی که آنها او را از کمپ در اولین هفته زندگی خود بردند، والدین بن او را به عنوان یک فرد توصیف کردند کاملا متحول شده از بچه ای که رها کردند او گفت: «صورتش با رنگ پوشیده شده بود کاملا درگیر با همه چیز و همه اطرافیانش، و او بسیار هیجان زده بود!»

بن و خانواده اش هر فرصتی پیدا می کنند به کمپ بازمی گردند. در کمپ کوری، آنها خاطرات مادام‌العمر ایجاد کرده‌اند و از طریق کمپ تابستانی، آخر هفته‌های خانوادگی، روزهای ماجراجویی خانوادگی، و برنامه نوجوانان ساختمان رهبران خارج از کمپ کوری (BLOCK) با خانواده‌های دیگر شبکه‌هایی ایجاد کرده‌اند که اردوداران را تشویق می‌کند تا مسئولیت آینده خود را بر عهده بگیرند.